اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

باز هم هدیه و سوپرایز

دخترم این روزها داره حسابی سوپرایز میشه و البته هدیه بارون. دیروز ظهر خواب بودی از ساعت 12 تا 2.5 که دیدم زن عمو داره زنگ میزنه به موبایلم چون خواب بودی اروم حرف میزدم زنعمو هم اورم گفت یه ربع دیگه میایم در خونتون خونه ای یا نه گفتم اره و قطع کرد یه ربع بعد رسدن واسشون شربت بردم بیچاره با عمو هلاک بودن از گرما یه دفعه دیدم عمو با یه جعبه بزرگ اومد جلوی در و گفت این را واسه اوا خریدیم منو میگی کلی سوپرایز شدم و حسابی تشکر کردم هر چی اصرار کرذم نیومدن و زود رفتن عمو هدیه را اورد تا دم در و رفت پایین. تا اونا رفتن تو هم بیدار شدی بغلت کردم اومدیم توی سالن و سریع نگاه کردی به جعبه بعد اب خوردی اومدی نشستی تا درشو باز کردم و هدیه را اوردم بیر...
5 شهريور 1393

اخرین جمعه مرداد ماه

من و تو تا ساعت 11.5 ظهر جمعه خواب بودیم و حسابی خستگی شب قبل را در کردیم. بعد بهت صبحانه دام و مشغول نظافت شدم و ناهار پختم تا ساعت 3که بابا از سر کار اومدو تو خواب بودی ما هم ناهار خوردیم و دراز کشییدیم هر کاری کردیم خوابمون نبرد من و بابا ولی تو ار ساعت 3 تا 6.5 خواب بودی و حسابی حالت جا اومد و سر حال بودی . بابا دید خوابش نمیبره رفت ماشین را برد کارواش و منم بهت عصرونه دادم و قرار شد بریم شهر  رویاها(شهر بازی جدیدی که افتتاح شده و میگن بزرگ ترین و پیشرفته ترین شهر بازی توی خاور میانه هست)خلاصه با عمو اینا قرار گذاشتیم و ساعت 9.5 رسدیم در مغازشون و مغازه را تعطیل کردن و رفتیم به دنبال شهر رویاها از این اتوبان به این اتوبان تا بالاخر...
2 شهريور 1393

سوپرایز یک دوست

چند وقتیه با یه سری مامان های نی نی سایت یه گروه تو وایبر تشکیل دادیم که مبحث ازاده و کلی با هم صمیمی شدیم و از جیک و پوک هم خبر داریم . یه روزی داشتم با یکیشون چت میکردم و حرف شغل همسرامون بود که فهمیدم شوهرش تو کار سنگ و جواهره منم گفتم که عاشق سنگ فیروزه نیشابورم و خیلی دلم میخواد واسه اوا بخرم .خلاصه دو سه روز بعد دیدم موبایلم داره زنگ میخوره و یه صدای نا اشنا بعد خودشو معرفی کرد و فهمیدم خاله بهارس یه سری اصلاعات گرفت واسه گردنبند و خداحافظی کرد.فردا شبش تو وایبر واسم پیام داد که اویز اوا امادس برو به فلان ادرس و بگیر منو میگی شاخ در اوردم گفتم من که حالا نمیخواستم وو از این حرفا که گفت من این اویز را واسه اوا هدیه فرستادم. هر کاری کر...
1 شهريور 1393

30مرداد پنجمین سالگرد ازدواج مامان و بابا

دختر خوشگلم روز پنجشنبه یعنی 30/5/1393 پنجمین سالگرد یکی شدن من و بابایی بود. و صبح از یه پیام تبریک از طرف من به بابایی و برگشت پیام عاشقانه از طرف بابایی روزمون اغاز شدو من تا شب مشغول و در تدارک مهمونی کوچیک و خودمونی با خونواده عمو بابا حسین بودم و ظهر بابا دیر اومد ناهار ولی وقتی اومد واسم یه دسته گل خریده بود به همین مناسبت و خستگی از صبح تا شبم در اومد و ازش تشکر کردم از ساعت 9.5 هم مهمونی شروع و شد و حسابی زدیم و رقصیدیم و خوش گذشت  تو هم همش دست میزدی و میگفتی دس دس و ذوق میکردی و مثل همیشه خانوم بودی و همکاری کردی باهامون منم هم واسه شام لازانیا و کیک مرغ و ژله دورنگ درست کردم و یه کیک کوچولو شکلاتی هم پختم و بعد از شام با ...
1 شهريور 1393